به تو ای دوست سلام حال و احوال که حتما خوب است حال ما هم بد ... نیست و ملالی نیست جز دوری تو که به امید خدا آنهم زود از دل خستهی ما خواهد رفت
عاطفه دست تو را میبوسد روشنک چشم تو را میگرید اطلسی بوی تو را میمیرد شاپرک پرزده تا پیرهنت کوچهها نم زدهی آمدنت
تو که رفتی، رگ الهام برید رنگ پروانه پرید و امید بعد از آن دیگر پیراهن روشن نخرید تو که رفتی دل مهتاب گرفت از سرِ شاخهی عرفان افتاد، بچهی حاج کمال عمه خورشید دلش ابری شد، خاله ناهید صدایش غمگین آبجی راحله پادرد گرفت و پری پر زد و رفت
شیخ قدرت یک روز روی سرچشمهی ادراک بشر دست انداخت سهم درویشعلی را هم خورد سیل آمد پل معنا را برد و اهالی همه با تختهی حس غوطهور ماندند بر شانهی موج
اهل کاشانه دعاگوی تواَند و به من میگویند بنویسم که برو لحظهای، ای پسر تشنگی ثانیهها ! جلوی صفحهی آیینه بایست لب تصویرت را از طرف جمع ببوس و ببین خال کنار لب تو مرکز ثقل زمین دل ماست گونههایت انگار رنگ آرامش گندمزار است و در اعماق نگاهت اشکی است که از اندوه بهار از غم چلچلهها سرشار است
و ببین در ضربانهای رگ گردن تو میزند نبض دعای شب ما میتپد قلب عطشناک کویر میدود اسبِ سواران سحر و همین فاصلهی بین دو پلکی که زدی به خدا در نظر تشنهی باغ مثل یک عمرِ پر اندوه ....... گذشت
بنِگر از دل بیتابترین پنجرهها دشتها منتظرند رودها منتظرند مردم سادهی آبادی ما منتظرند خانهها تاریکند کوچهها تاریکند راههای همهی ناحیهها تاریکند
روی پاکت خالی است باز سرگردانم باز آهسته نشانی تو را از پدر پرسیدم و از استاد سخنهای کهن از هنرمند گل و قالی و رنگ از سرایندهی صلح از نویسندهی جنگ از سخنگویان حزب هوار از تمام عرفای ته غار
... تا که رفتم سر کوه مرد چوپانی دیدم و نپرسیده سوال به دلم کرد نگاه اشک از گوشه معصوم نگاهش سر رفت نیِ خود را برداشت و نشانیِ تو را در همهی دشت نواخت
من هم از نامهی خود قایقی میسازم میگذارم لب آب و یقین دارم رود و تمام جرَیانهای زلال به سرازیری دریای دلت میریزند
ای صدایت پر موسیقی عشق ! تو سلام همه را به افقهای بلند به سواران رها به همه راهبهها، صومعهها به چمنزار قشنگ ده بالا برسان تو سلام همه را به مسیحا برسان
قاسم صرافان |